اولین عشق
theme designer :

x-themes.LOXBLOG.COM



مـــَـن آن حَواے پـــُــر اَز بــُــغضــــَــم

 

یکی بود یکی نبود

 

 

 یک مرد بود که تنها بود

 یک زن بود که او هم تنها بود

زن به آب رودخانه نگاه میکرد و غمگین بود .

 مرد به آسمان نگاه میکرد و غمگین بود

خدا غم آنها را میدید و غمگین بود

خدا گفت : شما را دوست دارم ، پس همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید

مرد سرش را پایین آورد

مرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید . زن به آب رودخانه نگاه کرد و مرد را دید

خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند . خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید

مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا خیس نشود . زن خندید

خدا به مرد گفت : به دستهای تو قدرت میدهم تا خانه ای بسازی و هر دو در آن زندگی کنید

مرد زیر باران خیس شده بود . زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت . مرد خندید

خدا به زن گفت : به دستهای تو همه زیباییها را می بخشم تا خانه ای که او میسازد را زیبا کنی

مرد خانه ای ساخت و زن آن را گرم کرد . آنها خوشحال بودند

 خدا خوشحال بود

یک روز زن پرنده ای را دید که به جوجه هایش غذا میداد

 دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد تا پرنده میان دستهایش بنشیند اما پرنده نیامد و دستهای زن رو به آسمان ماند

مرد او را دید . کنارش نشست و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد

خدا دستهای آنها را دید که از مهربانی لبریز بود

فرشته ها در گوش هم پچ پچی کردند و خندیدند

خدا خندید و زمین سبز شد

خدا گفت : از بهشت شاخه ای گل به شما خواهم داد

فرشته ها شاخه ای گل به مرد دادند . مرد گل را به زن داد و زن آن را در خاک کاشت

خاک خوشبو شد

پس از آن کودکی متولد شد که گریه میکرد . زن اشکهای کودک را میدید و غمگین بود

فرشته ها به او آموختند که چگونه طفل را در آغوش بگیرد و از شیره جانش به او بنوشاند

مرد زن را دید که میخندد ، کودکش را دید که شیر مینوشد. بر زمین نشست و پیشانی بر خاک گذاشت

خدا شوق مرد را دید و خندید

وقتی خدا خندید ، پرنده بازگشت و بر شانه مرد نشست

خدا گفت : با کودک خود مهربان باشید تا مهربانی بیاموزد

 . راست بگویید تا راستگو باشد . گل و آسمان و رود را به او نشان دهید تا همیشه به یاد من باشد روزهای آفتابی و بارانی از پی هم گذشت

زمین پر شد از گلهای رنگارنگ و لابه لای گلها پر شد از بچه هایی که شاد و خندان دنبال هم میدویدند

خدا همه چیز و همه جا را میدید . میدید که زیر باران مردی دستهایش را بالای سر زنی گرفته است که خیش نشود

زنی را دید که در گوشه ای از خاک با هزاران امید شاخه گلی میکارد . دستهای بسیاری را دید که به سوی آسمان بلند شده اند

و پرنده هایی که....

خدا خوشحال بود ، چون دیگر غیر از او هیچ کس تنها نبود


†ɢα'§ : اولین عشقداستان اولین عشقعشق
دو شنبه 27 شهريور 1391 22:34 |- ♚He Died♚ -|

روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذراندن زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقی مانده است و این در حالی بود که شدیدا احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند ، به طور اتفاقی در خانه ای را زد ، دختر جوان و زیبایی در را باز کرد پسرک با دیدن چهره ی زیبای او دستپاچه شد و بجای غذا فقط یک لیوان آب درخواست کرد.

دخترک ...


†ɢα'§ : عشق بورزید تا به شما عشق بورزندعشق
ℭoη†iηuê
پنج شنبه 1 تير 1391 18:20 |- ♚He Died♚ -|

         


†ɢα'§ : LOVElove isعشق
پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391 17:38 |- ♚He Died♚ -|

 زن و شوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می‌راندند. آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند. زن جوان: “یواشتر برو من می‌ترسم” مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره! زن جوان: “خواهش می‌کنم، من خیلی میترسم.” مردجوان: “خوب، اما اول باید بگی دوستم داری!” زن جوان: “دوستت دارم، حالا میشه یواشتر برونی؟” مرد جوان: “مرا محکم بگیر” زن جوان: “خوب، حالا میشه یواشتر؟” مرد جوان: “باشه، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، آخه نمی‌تونم راحت برونم، اذیتم می‌کنه.”

 

روز بعد روزنامه‌ها نوشتند برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید. در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت.

مرد از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند و این است عشق واقعی!


†ɢα'§ : عشقایثار علاقه love
یک شنبه 20 فروردين 1391 19:22 |- ♚He Died♚ -|

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

ϰ-†нêmê§