نگاه و فریاد
theme designer :

x-themes.LOXBLOG.COM



مـــَـن آن حَواے پـــُــر اَز بــُــغضــــَــم

 Image Hosted by Free Photo Hosting at <A href="http://www.iranxm.com/

 

استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟

شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت: چون در آن لحظه آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.

استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است؛ اما چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند اما پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد. آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند؛ هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند.

سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلب‌هایشان بسیار کم است.

استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد.

 

 


†ɢα'§ : نگاه و فریادداستانعسقعاشقانه
پنج شنبه 20 مهر 1391 17:15 |- ♚He Died♚ -|

 وقتی خیلی کوچک بودم، اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم. هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده.

قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمی رسید، ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم.

بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی میکند که همه چیز را می داند. اسم این موجود عجیب "اطلاعات لطفا" بود که به همه سوال ها پاسخ می داد، ساعت درست را میدانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد.

بار اولی که با این موجود عجیب رابطه برقرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود. رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.
دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت، چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد.

انگشتم را کرده بودم در دهانم و همینطور میمکیدمش و دور خانه راه میرفتم. تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد! فوری چهار پایه را آوردم و رفتم رویش ایستادم. تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم: اطلاعات لطفا!
صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت: اطلاعات!

گفتم: انگشتم درد گرفته ...
حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود، اشک ها سرازیر شد.

پرسید: مامانت خونه نیست؟
جواب دادم: نه، با چکش کوبیدم رو انگشتم و حالا خیلی درد دارم.

پرسید: دستت به جایخی می رسد؟
گفتم: می توانم درش را باز کنم.

صدا گفت: برو یه تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار.
یک روز دیگر به اطلاعات لطفا زنگ زدم. صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت: اطلاعات

پرسیدم: تعمیر را چطور می نویسند؟ و او جواب داد.
بعد از آن برای همه سوال هایم با اطلاعات لطفا تماس میگرفتم. سوال های جغرافی ام را از او میپرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست. سوال های ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد. او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم.

روزی که قناری ام مرد، با اطلاعات لطفا تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم. او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرف هایی زد که عموما بزرگتر ها برای دلداری بچه ها میگویند. ولی من راضی نشدم. پرسیدم: چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز میخوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل شوند؟

فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید، چون که گفت: عزیزم، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که میشود در آن آواز خواند، و من حس کردم که حالم بهتر شد.

وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم. دلم خیلی برای دوستم تنگ شد. اطلاعات لطفا متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم نمی رسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم.

وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم. در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر میشدم، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت میکردم.

احساس میکردم که اطلاعات لطفا چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه میکرد.
سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد. ناخودآگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفا!

صدای واضح و آرامی که به خوبی می شناختمش پاسخ داد: اطلاعات!
ناخودآگاه گفتم: میشود بگوئید تعمیر را چگونه مینویسند؟

سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت: فکر میکنم تا حالا انگشتت خوب شده!
خندیدم و گفتم: پس خودت هستی، میدانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی؟

گفت: تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود؟ هیچ وقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم.
به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم. پرسیدم آیا میتوانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم؟

گفت: لطفا این کار را بکن، بگو میخواهم با ماری صحبت کنم.
سه ماه بعد دوباره به آن شهر رفتم. یک صدای نا آشنا پاسخ داد: اطلاعات!

گفتم که میخواهم با ماری صحبت کنم.
پرسید: دوستش هستید؟
گفتم : بله، یک دوست بسیار قدیمی.

گفت: متاسفم، ماری مدتی نیمه وقت کار میکرد، چون این اواخر سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت.

بغض شدیدی گلویم را گرفت. قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت: صبر کنید، ماری برای شما پیغامی گذاشته، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم، بگذارید بخوانمش.

صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای ناآشنا خواند:

"به او بگو دنیای دیگری هم هست که میشود در آن آواز خواند، خودش منظور مرا می فهمد
 ..."


†ɢα'§ : اطلاعات لطفا!داستانداستان اطلاعات لطفاجدید
پنج شنبه 20 مهر 1391 13:37 |- ♚He Died♚ -|

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

ϰ-†нêmê§